یک خواب پلی‌تکنیکی

ما روی عرشه‌ایم. عرشه محوطه‌ای لخت و بالکن‌مانند است که بی‌خود و بی‌جهت بالای پله‌های ساختمان ابوریحان قرار دارد و این اسم را بچه‌های کشتی‌سازی روی آن‌جا گذاشته‌اند؛ یعنی رفقای مجید. تجمع است و ما جمعیت را جمع کرده‌ایم که این دفعه روی عرشه شعار بدهیم. آن پایین هم عده‌ای بسیجی دارند علیهِ ما شعار می‌دهند. صحنه‌ای تکراری است که دیدنش فقط توی خواب برایم جالب و خاطره‌انگیز است. در عالمِ واقع هیچ‌وقت عرشه را این قدر پر از آدم ندیده بودم و نمی‌دانم چرا واقعا کم پیش آمد که تحصن‌هایمان را بیاوریم روی عرشه.

جمعیتِ ما زیاد است و بسیجی‌ها را هم که از بالای عرشه ریز می‌بینیم زیاد دیده می‌شوند. من طبق معمول به جای این که سرم گرمِ شعار دادن باشد دارم اطراف را دید می‌زنم. همیشه حواشیِ چنین وقایعی برایم جالب‌تر بوده‌اند. در یک گوشه دختری را می‌بینم که تا به حال در پلی‌تکنیک ندیده بودمش. قیافه‌ی به شدت ساده و بی‌آلایشی دارد. مانتوی آبی‌رنگ با گل‌های زرد پوشیده و روسری‌اش هم همان رنگ و طرح را دارد. چهره‌اش به دختر مهندس‌های پلی‌تکنیک نمی‌خورَد. تقریبا آرایشی ندارد و تنها مشخصه‌اش این است که موهای بافته‌شده‌اش را با بی‌قیدیِ تمام رها کرده تا از زیر روسری پیدا باشد و این چنین یک دانشجوی سال آخر مهندسی برق را در خواب مفتونِ خود کند. همان طور که آن دخترکِ مرموز چشم در چشمم دوخته است ناگهان یک بسیجیِ کوتاه‌قد خیلی آرام می‌آید از جلوی چشمانِ ما رد می‌شود و نگاه مرا از او می‌رباید و کنجکاوانه همراه خود می‌کشاند. حضورِ آن بسیجی در میان ما در حالی که در دستانش یک لوله‌ی فلزیِ کلفت با طول یک یا دومتر قرار دارد برایم تعجب‌آور است. مسیرش را از لای جمعیت باز می‌کند و من هم همین‌جور با نگاه تعقیبش می‌کنم. وقتی به لبه‌ی عرشه می‌رسد ناگهان آن لوله‌ی فلزی را پرت می‌کند سمت بسیجی‌ها و سریع در می‌رود. بسیجی‌ها هم که فکر کرده‌اند ما بودیم که این کار را کرده‌ایم شاکی می‌شوند و می‌آیند بالا که درگیر شوند. غلغله‌ای برپا می‌شود که نمونه‌اش را در واقعیت فقط در پلی‌تکنیک و خیابان‌های تهران دیده‌ام. در همین حین من می‌روم سراغ آن بسیجی و بلندبلند به همه داد می‌زنم که «این بود که آن کار را کرد و... آی! دعوا نکنید...» که مجبور می‌شوم او را بگیرم و باش گلاویز شوم. اما او مثل ماهی از زیر دستم در می‌رود. اصلا پا نمی‌دهد که درست و حسابی دعوا کنیم. من هم از این که بی‌خودی ما را به جان هم انداخته از دستش شکارم و هم به خاطر این که حواس مرا از آن دخترک پرت کرده حالم گرفته است. اما او بی‌تفاوت و بی‌احساس فقط از زیر دستم در می‌رود و اصلا انگار نه خشمی دارد نه شرارتی و نه حتی شوق و ذوقی. همین رفتارِ سردش در من حسرتِ عمیقی ایجاد می‌کند و مأیوسانه رهایش می‌کنم. همه‌جا دارند دعوا می‌کنند و من میان آن جمعیت ایستاده‌ام و اطراف را نگاه می‌کنم بلکه نشانی از دخترک بیابم. اما او با آن ظاهر ساده‌اش معلوم بود که اهل این اطراف نیست. که می‌داند؟ شاید مالِ دانشگاه هنر باشد. آن‌ها این اواخر زیاد این طرف‌ها پیدایشان می‌شد... پس او کجاست؟ چرا هیچ کس به مطالباتِ به حقِ جنبش دانشجویی اهمیت نمی‌دهد؟ هیچ وقت هیچ تجمعی، چه در خواب و چه در بیداری، این چنین مرا ملول و بی‌امید نکرده بود.

بیدار نمی‌شوم و منتظرم تا این خوابِ مزخرف هم، مثلِ همه‌ی آن خواب‌های مزخرفِ دیگر، پایان یابد.

نظرات 4 + ارسال نظر
ابوذر چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ http://mahfel.???

حاجی من یبار تو شریف ازین اتفاقا افتاده بود که البته فقط تو خواب میشه فکر کرد میفته. بعد اول کلی گاز فلفل خالی شد تو چشم از سمت بسیجیا بعد با برو بچ خودمون سر اینکه بریم یا نریم گلاویز شدم آخرشم هرچی واستادم یکی ما رو زندان کنه بلکه بچه ها عکسمون رو بچسبونن رو دیوار کسی نیومد. دست آخرم دیدم انگار سوت و زدن همه مثل رفقای قدیمی رفتن سر کتاب 504 شون، انگار نه انگار همین الان داشتن چشو چال همو در میوردنا!!

the one دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

ممنون که ما رو هم تو خوابت سهیم کردی
این رویای پارسال همه ی ما بود
دنبال یه نگاه آشنا- نا آشنا که مال این اطراف نباشد، از جنس دیگری باشد، و برای لحظاتی از واقعیت اطرافمون جدامون کنه

دلم برای اون خوشی بی آینده ی پارسال تنگ شده. جایی که با ابوذر(و نه مانند ابوذر زمان علی) به جای فریاد، آواز می خواندیم و اگر مزاحمی اطراف نبود دست در دست دختران می رقصیدیم

شاید باید فریاد می زدیم تا الان به جای طراحی رقص های بی مجوز، شادخوارانه به پایکوبی روی سن آمفی می پرداختیم

عطا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ http://mahfel

من یادم نمیره پارسال چه قدر اون همه اعتراض رو با شوخی و خنده برگزار می کردیم و اصلا تلاش همه این بود که سنگینی فضای امنیتی رو به هر ترفندی که شده یه جوری از رو خودشون بردارن.

پرندک چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ق.ظ http://asemaneaftabi.blogfa.com

آن خطاط، یاقوت مستعصمی، در میانه‌ی حمله‌ی مغول و ویرانی بغداد، در میانه‌ی خاک و خون، بر بالای مناره‌ای رفته بود و خط می‌نوشت و فریاد می‌زد: «کافِ کوفی نوشته‌ام که به دو دنیا می‌ارزد». آنها می‌کشتند و خون می‌ریخت و یاقوت از کافِ‌ کوفی‌اش می‌گفت، از خط، از زیبایی می‌گفت. و کسی در آن گیر-و-دار، این سخن‌اش نمی‌فهمید. روزگارش روزگارِ فهم زیبایی نبود، وگرنه کافِ کوفیِ یاقوت به دو دنیا می‌ارزید...

(از یکی از پست های دوست داشتنی پسرعمومان!)

http://gol-ku.blogspot.com/2010/09/normal-0-false-false-false-en-us-x-none_10.html

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد