بشنوید تئاتر ریرا را

تئاتر ماییم. که سر به هوا، خود را مثل ریرا می کِشیم از پی هم. با رگ های بی حنجره، از پنجره ها کمک می خواهیم. آسمان مان سنگین، مثل سقف آمفی. سیاه چون مخفی، گاهی بی برگشت، این کثافت را باید کاری کرد. سیاه هم تکرار ریراست. گویا همان که مُرد از بس به بازی مُرد. خودمانیم هنوز تئاتر. هم چون سایه ها که بر سیاهیِ دیوارهای آمفی، ریرا را به یاد می آورند، که رگ هایش را به رنگ سرخ می آراست. خطوطی راست تر از رقص مدرن. گریم اش الهامش نبود. با صورتک بود که تکرار می کرد: همه باهم می میریم. اگر کارگردان خواهد. لابد ما هم به هم بسته ایم سرهامان. به هم می خورند، آونگ هایی که روی زمین می کشند، صدای فریادشان لاشخورها را تئاتری می کند. مثل قدیم به تماشا می نشینند، مرگ مان را مثل ریرا. این همان هنر قدیم است. فنِ مردن از پشت ویترین. چراغ ها را برای تفنن خاموش نمی کنند؛ قمیت غرق شدن به کوپک حساب می شود یا روبل؟ تکرار می شود هر شب، همان لالایی. چخوف چه خوب از پیری مرد. برای تفنن هم شده، شاید از ریرا بخواهیم نقشی به رگ هامان بسپارد. که از کارگردان هم کاری بر نیاید، جز تماشایی لاشخور وار.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد