تئاتر

سرنوشت مان سرگردان در دست کارگردان مان. بازی از روحمان می کشند. به مغرمان جز موسیقی، چای هم تعارف می کنند. ضرباهنگ از ما انتظار دارند، و اگر رقصی بلغزد، از خشم می لرزند. هر آن چه آنان خواهند، خواهیم بود. محالی نیست. از خود تهی، از بازی سرشاریم. هر یک به نقش خود خرسند، خودش همان همه، اگر کارگردان خواهد. باید هم همچنان است که می باشد. حال که در دست کارگردان، کلماتی که می زنیم فریاد. فرم مان تکرار می شود، مثل موجی بی ساحل، بی حاصل، مجبوریم ببینیم، آن چه بر سرمان می آید، هنر است.

یک بام و .... چه هوایی؟![1]

می دونید ؛ این مطلب رو یک روز قبل نوشته بودم . ولی بخاطر یک اشتباه کوچولو همش دود شد رفت هوا!!! یعنی دیگه ازش اثری نیست جز یک هاله از ابعاد چیزی که تو ذهنم بود و با نوشتنش از ذهنم پرید!

ولی خیلی مطلب مهمی بود چون تقریبا حرفی بود که در این دوماه اخیر می خواستم بیانش کنم ولی به علل مختلف نشده بود.

دیروز خیلی حس خوبی داشتم و سعی کردم همش رو به طنز بنویسم. ولی الآن شاید به اون با مزگی نشه!

شتری که با بارش گم شد....

راستش یک ماه پیش ، یکی از آشنایان به رحمت خدا رفت -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه- بدین سبب ، در مجلس ختمی که بیاد آن مرحوم در مسجدی از مساجد تهران بر قرار بود حضور بهم رساندم.

باور کنید برای آدمی مثل من کم پیش میاد که چنانروزی رو تجربه کنم، کما اینکه در گذشته نکرده بودم و در آینده هم شاید نکنم. و این بخاطر این است که بنده در گذشته سعادت نشستن پای منبر آیات رو نداشتم و احتمالا در آینده هم چنین وقت قلمبه گیرم نخواهد آمد تا چنین کنم.

راستش ما جرا از آنجایی جالب و نوشتنی شد که از ماشین پیاده شدم.هم زمان این موضوع یک حاجا قایی از سمند سفیدی پیاده شد. این برادر اهل لباس جوانی 30 تا 40 سال می نمود و از حالت و تیپ چهره اش می شد وضعیت فکری و اعتقادیش را حدس زد. البته  دیدن همچین آدمی در آنجا چندان برایم غیر منتظره نبود. چون هم محله، محله چنین آدم هایی بود و هم در خانواده آن مرحوم چنین افرادی پیدا می شدند.

از قضا حاجاقای فوق الذکر سخنران مجلس هم بود. بسیار گفت ، همان کمش که بشنیدیم خود زیادتی برای خویش داشت. از دیگر سخن گهربار سخنران مجلس که بگزریم به داستان شتری می رسیم که قرار یک روزی یا شبی در خونمون یا هرجا که امکان پارک باشه بخوابد!

جناب حاجاقا گیر داده بود به شتر حضرت موسی. داستان از حدیثی از امام چندم آب می خورد . در حدیث آمده است - به نقل حاجی- که جناب عزرائیل چه سختی ای کشید تا جان جناب موسی را بگیرد . کار بدانجا کشید که قسم حضرت عباس هم کار گر نگشت و عزارئیل دست به دامان خدا شد، که بار الهی تو چه کرده ای با این موسی ، که ما بر هر جای تنش دست گذاشتیم تا جان را زان جا بستانیم ؛ نه آورد که این پایم به کوه طور مشرف گشته است و دهانم با خدا کلام گفته! دستم عصا اژدها کردست و فلان و بهمان و ازین ماخولیا می بافد و جان بما تقدیم نمی دارد.

به گفته حدیث و به نقل از حاجی جان ، بعد از تفکرات فراوان در بارگاه الهی و با توجه به بن بست بودن راه های دیگر قرعه به نام دماغ افتاد! خلاصه سرتان را درد نیاورم، جناب موسی به اذن خدا گلی را بویید و دردم جان داد!

مقصود انکه ، مثلا راحت جان به جان آفرین تقدیم نمود! لیکن ، در عالم برزخ؛ در خبر است  که جناب موسی در پی گیر دادن سایر اولیای الهی فرمودند که سخت ترین لحظه زندگیش جان دادن بوده! خوب! همین. ما هم پس از آمین فرستادن های پی در پی بعد از دعاهای عالمانه حاجاقا برای نابودی فتنه و چشم و چالش و سلامتی مقام عظمی و نابودی اسرائیل و آمریکای جهانخوار ، و آرزوی شفای عاجل برای بیماران مسلمان؛ در پی خروج از مسجد در دل گواهی دادیم که آنچه رفت حقیقتی  بود برمنکرش لعنت که جان دادن پروسه ای سخت و و گاه پیچیده است!

گذشت اما نه خیلی ! فقط 4 روز بعد که مصادف بود با مجلس هفت اون خدا بیامرز.در همون مسجد مجلسی بر قرار بود . اینبار از آن حاجاقای جوان و فاضل خبری نبود . سخنران این مراسم امام جماعت مسجد بود. مردی ریش و مو سپید و باقیافه ای که از هر آخوندی سراغ دارید. سروقت حرفش که شد وارد مسجد شد و رفت بالای منبر ، بعد از مدح رسول و دوستان ، یادی کرد از قشر زحمتکش دندان پزشک. فیلش یاد درد اسب کَشی ( همان عصب کِشی) کرد، و این را به درد جان دادن تشبیه کرد.ولی یک اما همراه حرفش کرد. آن اما این بود که مومنین و صالحین و مومنات و صالحات راحت جان می دهند! سندش ؟ داستان جان دادن جناب موسی و بوییدن گل!

دو سخن

این پست رو می خواستم اینجا بذارم ابتدا ولی از آنجا که خواننده ها کم شده اند بهتر دیدم توی وبلاگ دیگری بگذارم...


از اینجا بخونید ! 


www.enchantment.blogsky.com